دلم جا مانده در کویَت ، بـزن آن را به گـیسویـت
گـل سرخی شود قلبــم ، میـان مـوی دلجـویـت
زدی شانـه به مو ، قلبـم زمین افتـاد ، میبینی؟
شده صـد تـکـّه چون آییـنه ، در هــر آیـنـه رویـت
مواظـب بـاش دستـت را نبُـرَّد شیـشه ی قـلبـم
ولـش کـن ، دست بـردار از دلـم ، بـردار جارویـت
مکن گریـه ، من اصلاً قلب میخواهم چکار آخـر ؟
اگر هم خواستم می بیـنمش در چشم آهویـت
از این اجنــاس نامـرغوب اگـر دیدی بـزن بـشکن
بـزن بـشـکـن دلـم را و نــیــاور خَـم بـه ابــرویــت
فــدای تــار مـویــت ، میـخـرم خوشکلـتـرش را و
بـهـانـه میـکنـم این را و راهـی میـشوم سویـت
دل بشکستـنـی بهــتر که هــر چـه زود تـر بــانـو
شکست و تـو نـدیـدی دیگر ایـن دیـوانه پهلویـت
سعید وکیلی - اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و چهار
- ۹۴/۰۲/۲۱